مرجان زارع - همه ترشیهای خوشمزه و رنگارنگ را دوست دارند. نبات خانم هم اینطور بود. دلش میخواست کلی ترشی درست کند.
نبات خانم عاشق ترشی انداختن بود.
پاییز که میشد هر میوه و سبزی که دم دستش بود را ریز میکرد و ترشی میانداخت.
همیشه خانهی نبات خانم پر از شیشههای رنگارنگ ترشی بود، از ترشی بادمجان گرفته تا ترشی انبه و سیر و ... یک روز نباتخانم رفته بود سبزی بخرد که توی مغازهی سبزیفروشی چشمش افتاد به خرمالوهای نارنجی و تپلمپل و فکر کرد با خرمالو هم ترشی درست کند.
برای همین، یک جعبه خرمالو خرید و رفت خانه و شروع کرد به شستن و خرد کردن خرمالوها. هستههای قشنگ خرمالو را هم جدا کرد و شست و ریخت توی یک کاسه و گذاشت لب ایوان.
خانم کلاغه از روی بام تا چشمش افتاد به کاسهی هستههای قشنگ خرمالو، پرید پایین و نشست کنار کاسه و گفت: «چه هستههای قشنگی!» و به هستهها نوک زد اما از مزهشان خوشش نیامد.
کلاغه آن مزهیگس را دوست نداشت. برای همین، پرید و رفت. کمی بعد سر و کلهی لشکر مورچهها پیدا شد. مورچهها دور کاسه جمع شدند و به هستهها نگاه کردند و گفتند: «چه هستههای قشنگی!»
یکی که شجاعتر بود، رفت لب کاسه و پرید تویش و بو کشید و دانهدانه هستهها را لیس زد و گاز زد اما هستهها سفت بودند و غذای چندان خوبی به نظر نمیآمدند.
برای همین به بقیهی مورچهها با شاخکهایش علامت داد که راه بیفتند. خودش هم از کاسه بیرون آمد و دنبال بقیه رفت. کمی بعد، جوجه گنجشکها سر رسیدند. تا هستهها را دیدند، جیکجیکی راه انداختند که نگو.
خواستند آنها را یکییکی قورت بدهند اما هستهها برای دهان کوچولوی آنها بزرگ بودند. برای همین، بیخیال خوردن هستههای خرمالو شدند و پریدند و رفتند. هستهها ماندند و زیر نور خورشید حسابی آفتاب گرفتند.
نبات خانم هم توی این فرصت چند تا شیشهی خوشرنگ ترشی خرمالو درست کرد و چید پشت پنجرهی آشپزخانه. بعد هم آمد سراغ هستهها و نگاهشان کرد. با خودش گفت: «شما چهقدر قشنگید! هرکدامتان میتواند یک درخت خرمالو شود.»
بعد باغچهاش را پر از درخت خرمالو تصور کرد و خودش را در خیالش دید که دارد دانهدانه خرمالو میچیند و ترشی و مربا و لواشک درست میکند. نبات خانم از این فکرش حسابی کیف کرد. برای همین تصمیم گرفت هستهها را بکارد.
اول در گوشیاش جستوجو کرد و روش کاشت هستههای خرمالو را یاد گرفت. بعد رفت و زود کاسه را پر از آب کرد و گذاشت تا هستهها چند روز بمانند و حسابی خیس بخورند و جوانه بزنند.
چند هفته که گذشت و هسـتهها که جــــوانه زدنــــد، نبات خانم آنها را برداشت و یکییکی در خاک باغچه کاشت. نبات خانم یکییکی هستهها را میکاشت و با آنها حرف میزد و میگفت: «هستههای قشنگ، بخوابید تا خیلی زود سبز شوید.
آنوقت از زیر خاک بیرون بیایید!» چند تا لالایی هم برای هستههای خرمالو خواند. آنوقت رفت و یک صندلی آورد و کنار باغچه گذاشت و با خوشحالی رویش نشست.
آفتاب گرفت و به هستههای خرمالو فکر کرد که ذرهذره سبز میشدند و بزرگ میشدند و درختهای خرمالوی قشنگی میشدند. نبات خانم فکر میکرد و با خودش میگفت: «بهبه عجب فکر قشنگی! بهبه عجب کار قشنگی!»